تنهاترین تنها منم....

آرزوهایم زیر انبوهی از خاکستر هنوز نفس میشکند ، هنوز شعله ورند ، نسیم مهربانی تو کی می وزد...؟

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:30 توسط tirana| |

اینجا زمین است، زمین گرد است
تویی که مرا دور زدی!
فردا به خودم خواهی رسید
حال و روزت دیدنیست... ! ! !

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:30 توسط tirana| |

وقتی خداحافظی میکنیم

چــه انـرژی عـظیـمی مـی خواهـد کـنترل اولین قـطره اشک بـرای نـچکیـدن....

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:26 توسط tirana| |

خدایا.... خط و نشان دوزخت را برایم نکش....جهنم تر از دنیایت سراغ ندارم......

 

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:26 توسط tirana| |

دیشب که باران آمد میخواستم سراغت را بگیرم
اما خوب میدانستم این بار هم که پیدایت کنم ، باز زیر چتر دیگرانی...

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:58 توسط tirana| |

عجیب است دریاتا آدم را غرق خود می کند آن را پس می زند...!

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:58 توسط tirana| |

این روزها آنقدر شکسته ام ، که عصا به دست راه میرود دلم... !

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:57 توسط tirana| |

از خوبان بیشتر میترسم
روزی تو،
خوب من بودی...

نوشته شده در چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:,ساعت 17:57 توسط tirana| |

دلتنگ کودکیم...قهرمیکردیم تا قیامت...لحظه ای بعد قیامت میشد...! ! !

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:28 توسط tirana| |

قصه عشقت را به بیگانگان نگو... چرا که این کلاغهای غریب بر کلاه حصیری مترسک نیز آشیانه می سازند....

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:28 توسط tirana| |

مترسک گفت: ای گندم گواه باش که مرا برای ترساندن آفریدند... اما من عاشق پرنده ایی بودم که از ترس من از گرسنگی مرد.... !!!

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:26 توسط tirana| |

چه شتابیست به راه.... شاید آن نقطه نورانی چشم گرگ بیابان باشد.... ! !   

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 22:26 توسط tirana| |

هفت شهر عشق ، شهر اول : نگاه و دلربایی ، شهر دوم : دیدار و آشنایی ، شهر سوم : روزهای شیرین و طلایی ، شهر چهارم : بهانه ، فکر جدایی ، شهر پنجم : بی وفایی ، شهر ششم : دوری و بی اعتنایی ، شهر هفتم : اشک ، آه ، "تنهایی..."

 

می بینی ای لحظه های خالی از احساس تهی ، می بینی که چه صدای خرد شدن دست های خزان شده اش در دست های "تنهایی" کسل آور است و تو را نیز بی رمق می کند ، آه ، پس او چه گوید....؟

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:31 توسط tirana| |

ای کاش تنها یک نفر هم در این دنیا مرا یاری کند ، ای کاش می توانستم با کسی درد دل کنم تا بگویم که ، من دیگر خسته تر از آنم که زندگی کنم تا ابد غم شبهایم را ، تا بفهمد درد تن خسته و بیمارم را ، قانون دنیا "تنهایی" من است و "تنهایی" من قانون عشق است و عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست ! ! ! ! ...

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:31 توسط tirana| |

شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد مرا در غربت فردا رها کرد ، دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد ، به من می گفت "تنهایی" غریب است ببین با غربتش با من چه ها کرد ، تمام هستی ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد ، او هرگز شکستم را نفهمید اگرچه تا ته دنیا صدا کرد..! ! !

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:31 توسط tirana| |

در زندگی به کسانی دل می بندیم که نمی خواهندمان و از وجود کسانی که می خواهندمان بی خبریم ، شاید این باشد دلیل "تنهایی" مان....

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:31 توسط tirana| |

رفتی و ندیدی که چه محشر کردم ، با اشک تمام کوچه را تر کردم ، وقتی که شکست بغض "تنهایی" من ، وابستگی ام را به تو باور کردم.... !!!

 

 

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:22 توسط tirana| |

امشب دل تنهای من آماده شکسته, واسه شنیدن صدات این در و اون در میزنه, امشب دلم گرفته از تنهایی,از سرنوشت, از امشبی که آسمون بازم منو تنها نوشت, مثل یه جام یخ زده دلم میخواد جاری بشم دلم میخواد کنار تو باشم و تکراری بشم...! ! !

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:22 توسط tirana| |


به آمار زمین مشکوکم اگر این سطح پر از آدمه پس چرا این همه دلها تنهاست...

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:23 توسط tirana| |

میروم خسته افسرده و زار,سوی منزلگه ویران خویش,به خدا میبرم از شهر شما دل شوریده دیوانه خویش!...

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:23 توسط tirana| |

میبخشم کسانی راکه هرچه خواستندبامن،با دلم،با احساسم کردند و مرا در دوردست های خودم تنها گذاردندومن امروزبه پایان خودم نزدیکم...

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:22 توسط tirana| |

سرده..!تاريكه..!ترسناكه..!فقط سكوت..!
سخته...تنهايي!!!

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:18 توسط tirana| |

نه نه گریه نمیکنم
چیزی رفته درچشمم,
به گمانم یک خاطره است...

 

 

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:16 توسط tirana| |

 کلاغ جان...قصه من به سررسید... سوارشو...تو را هم تا خانه ات میرسانم......

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:6 توسط tirana| |

دلم یک بغل واژه ی سرد جدایی میخواهد...
این روزهای تابستانی...
آفتاب نبودنت آزارم میدهد........!
یا بیا...و بهارم باش...
یا برای همیشه برو تا پاییز شوم...
نگذار بین بهار و پاییزبسوزم...


 

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:5 توسط tirana| |

و بعد از تو..
تنهایی هم مرا درک نکرد...

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 21:5 توسط tirana| |

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند...
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند...
آدمیت مرده بود...
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب....
گشت و گشت....
قرنها از مرگ آدم هم گذشت....
ای دریغا آدمیت برنگشت...

(فریدون مشیری)

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:از همان,ساعت 20:42 توسط tirana| |

آهای ! کافه چی... میزهایت را تک نفره کن...

نمی بینی ؟ همه تنهاییم...!!!!

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:آهای,ساعت 19:55 توسط tirana| |

حــــــرف تــــــو که میشــــــود

مــــــن

چقــــــدر ناشیانه,

ادعــــــای بی تفاوتــــــی میکــــــنم!...


نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:حــــــرف ,ساعت 19:53 توسط tirana| |

عجیب است دریا… تا آدم را غرق خود می کند آن را پس می زند...!

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:عجیب ,ساعت 19:29 توسط tirana| |

صدا
دوربین
حرکت
باز هم برایم نقش بازی کن... !

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:صدا … دوربین,ساعت 19:29 توسط tirana| |

صدا
دوربین
حرکت
باز هم برایم نقش بازی کن... !

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:صدا … دوربین,ساعت 19:29 توسط tirana| |

چه زشت است…زمزمه زیبای رهایی در گوش اسیری خواندن
ونجوای بهشت با کسی که در دوزخ محکوم است... !!

 

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:چه زشت,ساعت 19:29 توسط tirana| |

شـبگردی می‌کنــم
صدای
نفــس‌هایـت را از پشـت
پنــجره و دیواری می‌شـنوم..
آسوده بخواب
نازنیــنم
تنها خانه‌ی من اسـت که در آتـش می‌سـوزد..

ه‌ی من اسـت که در آتـش می‌سـوزد..

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:شـبگردی ,ساعت 19:29 توسط tirana| |

من نمیدانم عاقلم یا عاشق

 

حس من دلتنگیست

حس یک مرغ  مهاجر

 دارم که دلش هوای ماندن دارد ….

وسرش هوای رفتن....

ودلش میمیرد گر از این مرز  خدا  پرگیرد...


نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:من نمیدانم,,,,,ساعت 19:29 توسط tirana| |

خدا مارو برای هم نمی خواست
فقط می خواست ، همو فهمیده باشیم
بدونیم نیمه ی ما ، مال ما نیست
فقط خواست ، نیمه هامونو دیده باشیم...

نوشته شده در دو شنبه 29 خرداد 1391برچسب:خدا مارو,,,,ساعت 19:29 توسط tirana| |

دل به رویای خوش خاطره ها می بندم
باز هم خاطر تو دست مرا می گیرد

تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه 
گل وار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورتگری را نبود این چنینی
پریزاد عشقو مه آسا کشیدی
خدا را به شور تماشا دل به رویای,,,,

ساعت 19:22 توسط tirana| |

برهنه می آییم …
برهنه می بوسیم …
برهنه می میریم …
با این همه عریانی ،
هنوز
قلب هیچ کس پیدا نیست...! 

نوشته شده در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:sms,ساعت 22:8 توسط tirana| |

یادمان باشد و یادتان نرود
که همه ما برای یکبار ایستادن
هزاران بار افتاده ایم
دیگر مرا فرو افتاده و پا به 
زنجیر نخواهید دید
من ایستادن را برگزیده ام...!!!

نوشته شده در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:sms,ساعت 22:51 توسط tirana| |

کسانی که از عشق دم میزنند… چرا حال ما را به هم میزنند؟؟؟؟؟؟؟

نوشته شده در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:sms,ساعت 22:9 توسط tirana| |

دستانت را به من بده تا با هم از رو آتش بپریمم! آنان که سوختند ، همه تنها بودند...!

نوشته شده در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:sms,ساعت 22:9 توسط tirana| |

این نیز بگذرد…
اما ای کاش از جای دیگری بگذرد و همش از روی ما نگذرد…

نوشته شده در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:sms,ساعت 22:8 توسط tirana| |

تنگ بلور تنگ

و رقص قرمز ماهی عید

در رؤیاهایی خیس

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

و حکم این است:

تو آزادی

اما بمان

دریا نهنگ دارد......

نوشته شده در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:sms,ساعت 22:8 توسط tirana| |

اولش همه شکل هم هستیم کوچولو وکچل.....حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است با اولین گریه بازی شروع میشه....هی بزرگ میشیم،بزرگ وبزرگتر،اونقدر بزرگ که یادمون میره یه روز کوچولو بودیم ...دیگه هیچ چیزمون شبیه هم نیست ....حتی صداهامون...گاهی باهم میخندیم گاهی بهم...

نوشته شده در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:14 توسط tirana| |

خداوندا،ازبچگی به من آموختند همه رادوست بدار حال که بزرگ شده ام وکسی را دوست میدارم ومیگویند:فراموشش کن...!!!(شریعتی)

نوشته شده در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,ساعت 19:14 توسط tirana| |

 

من ماهی خسته از آبم . . .

تن می دهم به تو

تور عروسی غمگین

تن می دهم

به علامت سوال بزرگی

 

که در دهانم گیر کرده است . . .

 

 

پس روزهایمان همین قدر بود؟

 

 

و زندگی آنقدر کوچک شد

تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم،

 

افتادیم . . .

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:sms,ax,matlad,jook,,ساعت 19:9 توسط tirana| |

از جهانیان پرسیدند نظر خودتون رو راجع به راه حل كمبود غذا در سایر كشورها صادقانه بیان كنید؟
و كسی جوابی نداد... چون در آفریقا كسی نمی دانست غذا یعنی چه؟ در آسیا كسی نمی دانست نظر یعنی چه؟ در اروپای شرقی كسی نمی دانست صادقانه یعنی چه؟ در اروپای غربی كسی نمی دانست كمبود یعنی چه؟ و در آمریكا كسی نمی دانست سایر كشورها یعنی... چه؟

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:sms,ax,matlad,jook,,ساعت 19:8 توسط tirana| |

زندگی خیلی عجیبه چون تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه / تانخوای بری کسی نمیگه بمون/تا نری کسی قدر تو نمی دونه/وتا نمیری کسی نمی بخشدت...

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:sms,ax,matlad,jook,,ساعت 18:41 توسط tirana| |

حرفی به ارزش یک لیوان آب خنک
به دست دلی نمی رسد!
باید برگردیم!
باید به جایی برگردیم که رنگ دامنه هایش
تسکین بخش اندوه بی پایانمان باشد...

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:sms,ax,matlad,jook,,ساعت 18:39 توسط tirana| |


Power By: LoxBlog.Com